۱۳۸۹/۱۱/۱۱

681

چطور آدم به پسرش بگوید که گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند، اصلا آدم نمی‌فهمد چرا گریه می‌کند، و شاید یک نقطه‌ی عمیق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا می‌شود، که اصلا حس بدی هم نیست. حتی یک احساس شادی است، گریه‌آور هم نیست، ولی آدم بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد...
قابله‌ی سرزمین من/ رضا براهنی

۵ نظر:

ناشناس گفت...

besyar mahshar!

ناشناس گفت...

:( الان دلم می خواد گریه کنم

بهنام گفت...

بهتر است آدم هیچ وقت سعی نکند به پسرش بگوید

و بجای این فکرها از گریه اش لذت ببرد

ناشناس گفت...

امیر تنها

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست

اشک ِ آن شب لبخند ِ عشق ام بود .

نیازی به گفتن نیست خودش بسیار زود درک می کنه

تو برهه ای از زندگیم اشک تنها رفیقم بود
در اوج افکارم گرمیش رو رو گونه هام حس می کردم و لبخند می زدم

بسیار وقت ها
با یکدیگر از غم و شادی ِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیزی رازی نیست
سکوت ملال ها
از راز ما
سخن تواند گفت

yalda گفت...

خیلی ممنون وبلاگ خوبت منو یه کتابخون باتجربه کرد!!!!!!
تجربه هایی که اسون از ادمایی که سخت بدست اورده بودن بدست اوردم