۱۳۹۰/۰۲/۱۱

716

« وقتی کوچک بودم، دلم می‌خواست بزرگ که شدم بروم توی سیرک کار کنم. دلم نمی‌خواست پرستار یا معلم بشوم. یا نقاش، آن‌وقت دلم نمی‌خواست نقاش بشوم. دلم می‌خواست امیلی هورنر قهرمان بندبازی بشوم. خیلی برایم مهم بود. آن‌وقت‌ها می‌آمدم این‌جا توی انبار تمرین می‌کردم، روی تیرهای زیر شیروانی راه می‌رفتم. آن تیر بزرگه را ببین، صدها بار رویش راه رفته‌ام. » خواست چیز دیگری بگوید، اما دود سیگارش را فوت کرد و آن را روی پاشنه‌ی کفشش خاموش کرد و به دقت توی خاک فرو کرد.

کلیسای جامع/ ریموند کارور/ فرزانه طاهری

۱ نظر:

شهاب ثاقب گفت...

به من سری بزن. تازه این دکان را باز کرده ام.
http://shahabesagheb.wordpress.com/