۱۳۹۰/۱۲/۲۹

751

من دلم نمی‌‎خواهد هرروز به خانه‌ی مادربزرگ بروم. دلم نمی‌خواهد غذای بیل گالوین را سرتاسر خیابان داک حمل کنم، ولی مادر می‌گوید که ما به این شش‌پنی احتیاج داریم و اگر قبول نکنم اجازه ندارم هیچکجای دیگر بروم.
مادر می‌گوید می‌مانی توی خانه. حق نداری با دوست‌هایت هم توی خیابان بازی کنی.
مادربزرگ به من می‌گوید، قابلمه‌ی غذا را صاف بگیر و توی خیابان بازیگوشی نکن، سر و گوشت به این طرف و آن طرف نجنبد، به سنگ و کلوخ هم لگد نزن که نوک کفشت خراب بشود. این غذا گرم است و باید گرم هم به دست بیل گالوین برسد .
بوی اشتهاانگیزی از قابلمه‌ی غذا به دماغم می‌خورد، گوشت خوک دودی و دو تا سیب‌زمینی سفید پخته. اگر من نصف سیب‌زمینی را بخورم، محال است بفهمد. به مادربزرگ شکایت نخواهد کرد، چون او هیچ‌وقت حرف نمی‌زند جز این‌که یکی دو بار دماغش را بالا می‌کشد.
بهتر است نصف دیگر سیب‌زمینی را هم بخورم تا از مادربزرگ نپرسد چرا سیب‌زمینی نصفه برایش گذاشته. بد نیست ناخنکی به گوشت خوک دودی و کلم هم بزنم و اگر آن یکی سیب‌زمینی را هم بخورم، حتماً فکر می‌کند که اصلاً سیب‌زمینی نداشته.


اجاق سرد آنجلا/ فرانک مک‌کورت/ گلی امامی

۶ نظر:

مهدی ملک‌زاده گفت...

بسیار بد کاری می‌کنید که این‌همه دیر به دیر می‌نویسید ها!

ناشناس گفت...

سلام ميتونيم بيشتر همو بشناسيم...
مثلا فك كن اين يه پيشنهاد دوستيه اختصاصيه!
نه از اون دوستياي نتي كه اولش asl ميخواد... فقط همو بشناسيم...
البته شايد از اينجور كيسا زياد داشته باشين خواننده هايي كه دوس دارن باهاتون آشنا بشن...
دليلي هم نداره رو من كنجكاو بشين...
منم يه آدمه بيخوده ديگه..
(جمله ي بالا رو از عمد گفتم كه كنجكاوتون كنم... يو ها ها ها...)

AboutEli.com

شايدم بهتر باشه اينجا رو بخوني اول...
http://abouteli.com/post-32.aspx

یک زن گفت...

و من با تک تک کلمات ، شخصیت های داستان رو در خودم احساس می کردم. خوندن این کتاب تجربه خوب منه.

یک زن گفت...

و من با تک تک کلمات ، شخصیت های داستان رو در خودم احساس می کردم. خوندن این کتاب تجربه خوب منه.

zahra گفت...

کتاب رو نخوندم ولی دوست دارم دغدغه ی این روزهام خوردن یا نخوردن سیب زمینی هایِ غذای بیل گالوین باشه....

kassensysteme گفت...

بله واقعا محشر بود. من برادرش رو می شناسم